شعر همدانی






برات جانم بگه اَ خواب دیشبُ


بگه َا ماجرای ناب دیشب


عروسیم بود و َم داماد بودم


جاتان خالی که شاد شاد بودم


در و دیواره آگین بسده بودنَِ


همه‏ی َتخچا پر گلدسده بودن


زیرابرو خانه ره ورداشده بودنِِ


میان َتخچه‏ها گل کاشده بودن


ا هر جای خانه بوی گل می‏آمدَ


صدای چهچه بلبل می‏آمد


درخدار چراغان کرده بودنِ


همه‏ی فامیله مهمان کرده بودن


همه‏ی جاها‏ره فرش انداخده بودنِ


واکاغذ جغجغه، گل ساخته بودن


نیمی‏دانی چه خوّر بود خانهَِ


ا باغم با‏صفا‏تر بود خانهَ


زمان گردیده بود و دال ما بودِ


زمین چرخیده بود و سال ما بود


وا دُمم گردو میشکسدم دمادم ُِّ


سر جام نشده بودم مثد آدمِِِ


که خانچای رخد دامدایمه اودَنَِِ


لباسای کنمه‏ یی سر درودنَُُِِِِ


لباس نو تن‍‍‍ُم کردن به قادهِ


منم پوشیدم و کردم افادهَِِ


میان خوانچه‏ها پر بود میوه


کُلا و رخد دامادی و گیوهَِ


گز و شیرینی و نقل بید‏مشکیِ


میان کاغذای زرد و زرشکیِ


برام چند وار اسفند دود کردنِ


حسود و دشمنه نابود کردنِِ


گلاب و نقل پاشیدن سر مَِِ


دو تا گلدان گل هشدن ور مَِِ


بزرگا نشده بودن گوش تا گوشِِ


سبیل تو داده بودن تا بنا‏گوشِ


جوانا سر‏خوش و شنگول بودن ِ


میواره همه ره ورچیده بودنَِِ


تمامه روی میزا چیده بودنِِ


بساط چای و شربت روبه‏را بودِِ


گز و شیرینی و میوه رابرا بودِِ


عزیز خان سور ساتش روبه‏را بودِ


شالان شیپان مهمانا به‏را بودِ


عزیز خان سازشه گوشمال می‏دادِِ


به مجلس ساز و ضربش حال می‏داد


همش سرگرم دوران بود شمسیََِ


دمادم فکر دوران بود شمسیَِِ


شواش میساند ا مهمانا هزاریَِِ


اُ شب هر کی که می‏رقصید، باری


شواشم که می‏دادن ضربگیره


دعا می‏کرد هوادارش نمیرهِِِ


چنان رقصید که هر کی دید حض کردَِ


خود شمسی سه چاروار رخد عوض کردَِ


برامان آمدن بازی درودنَُِِ


چقد بازی درارا لوده بودنِِ


شامم حاضر شد و سفراره چیدنُِ


سر آخر که مهمانا رسیدنِِ


به یی دس قاشق و یی دس به دوریََ


همه نشدن کنار سفره فوریِِ


مرتب لقمه‏ها ُلمانده می‏شد


دمادم گمّذی رّمانده می‏شدُ


میان کاسه بشقابای لعابی


چه شامی، سفره مجماعه‏ی حسابی


هما دوغ بود همارم رب انگورََُ


خوراکا و غذاهای جورواجور


مربا و پیاز و قورمه‏سبزی


پنیر و ماس و کشک و خورده سبزی


دو جور بورانی و کشک بادمجانُ


خورشت قیمه و مرغ و فسنجان


من بی‏چاره بی‏تقصیر بودمِِ


خدا می‏دانه سیر سیر بودم


همه‏ی اصله عضای مَ خسده بودنَََ


 میگی بلکم گلومه بسده بودنََِ


دل بی‏صاحبم ناجور می‏زدُِ


دمادم سوک سینم شور می‏زدََِِ


عروس تازه می‏آمد به خانه


انم سر بسده مثد هندوانهََُِِِ


ندیدم لااقل یی تار موشهِِِ


اَ این و اُ شنفدم وصف روشهََُِِ


فرنگ خانم برام پیداش کردهَِِ


دل بیچارمه شیداش کردهِِِ


فرنگ خانم که ختم روزگارهَِ


اَ دلالای قدیم و کنه کارهُِ


بشم گفده عروست خانه دارهُُِِ


میان دخدرا همتا ندارهُِ


نجیب و اصلمند خانواده‏اسِ


سته سنگینه اما بی‏افادسِِِ


اَ گل خوشبو‏تره الله و اکبر


دنش بوی بد نیمیده جان اصغرََِِ


عروست شاخ شمشاده ماشا لاّ


درس همقد داماده ماشالاُُِّ


سفید و بور مور و چشم زاغه


نه خیلی لاغره نه چاق چاقهِِِ


صبور و ساده و بی‏شیله پیلس َِ


خانه‏ی بوّاش سر آب گیجیلسَِِِِ


زرنگ و با سواد و با کماله ِِِِ


ظریف و خوشگل و کم سند و سالهِِ


چقّدم سر بزیر و سازگاره ََِِ


خودش دار می‏زنه پول در میاره


هزارش آفرین صد بارک الله


بپام تکّ دماغم آره واللهُُِِِ


فرنگ هی گفت و دانم آب افداد َُِِِ


دل زارم به پیچ و تاب افدادُِ


در ای بینا خور اودن که دارنََِِِ


عروسه وا سلام صلوات میآرن


قیامت شد، همه رخدن محلّه َِ


یکی ساز میزد و یکی دوزلّه


یکی میگفد گوسفنده درارین ِِ


یکی میگفد برین اسفند بیارین


میان هیر و ویر و رخده پاشا ِِ


همه ویل کردن و رفدن تماشاََ


خور اودن عروس گل کرده نازشََِِ


میگن داماد بیایه پیش‏وازش


عروس خانم که را افداد دووارهُِ


ما رفدیم پشت بان بی‏استخارهَِ


نماز خواندم دو رکعت وا ارادتِ


به درگاه خدا کردم عبادت


اُنارم وا تمام دار و دسّه


همه‏ی بند و بساط و بسده مسدهََ


عروس و ینگش و خاله خوارچاش ِِ


زن همسادشان و بچه مچاشِِِِِ


خوار و دایزش و عمقز بتولشَُِِِ


 اُ یکی عمقزیش و بچه تولشَِِِ


یواش یوّاش رسیدن پاین پلاِِِِ


به خوبی و خوشی الحمدولله


همه‏ی صحن حیاط پر شد اَ آدم


وا هم صلوات میفرسادن دمادمِ


شیرین کاشدن همه‏ی بچای محلهِ


چقد چوپی گرفدن وا دوزلّهَِ


زنای همساده‏ها برگشته بودن


لب بانا قطاری نشده بودنِِِِ


اَ پاین گفدن که بی مایه فطیرهُِ


شاداماد سیب بزن یالّا که دیره


 دو سه تا سیب زدم بی‏توش کردنِ


جوانا قپّلی قپّوش کردنََُِ


عروسه یی کلای بالای سرش بودُِِِ


دو سه تا اَ خوار چاشم ورش بودَُِِ


کلاره توش گرفدم سیبه شاندمََُِِ


عروسانه سر جاشان نشاندمِِِِ


اَ بان که آمدم وا ساقدوشمَُِ


بازم کلّی متل گفد بیخ گوشمَُُِِ


زنا رفدن اطاق عمه خانمََِ


بازم هول و ولا افداد به جانمَُِِِ


عزیزخان یارمبارک باد می‏زد


مرتب نغمه‏های شاد می‏زد


زنا لی لی کنان چایه که خوردنِ


وخیزادن عروسه حجله بردن


برامان حجله دایر کرده بودن ِ


اطاق خوابه حاضر کرده بودنِ


بساط چیدن و آماده کردن


تمام مشکلاره ساده کردن


خور دادن دم و دسگا طیارهََِِ


به شادامّاد بگین تشریف بیاره


عموش آمد سراغم وا م دس دادََََُ


واهم رفدیم و ماره دس به دس دادَِ


همونجا زیرچشمی پاشه پایدم ِ


زرنگی کردم و پاشه ولایدمُِِ


عجب حجله‏ی قشنگی ساخده بودن


روتخدی صورتی انداخده بودن


در و دیوار و پردا غرق گل بودَِ


هنوزم همهمه‏ی ساز و دهل بود


ای سر آفتابه لولنگ گلی بودَِ


اُ سر یی میز و دو تّا صندلی بودِِ


عجب میزی تدارک دیده بودنِ


عسل وا نقل و خرما چیده بودن


در و دیوار حجله دیدنی بود


شراب وصل عجب نوشیدنی بود


یوّاش یوّاش همه‏ی قوماش رفدنَِِِ


عموش و دایزش و ینگاش رفدنَُِِ


غریبا رفدن و ماندیم تناََُِ


 دو تا نا آشنا غرق تمّناَِ


دلم هی سوکّ سینم ساز می‏زدَُِِ


برام هی شور و هی شهناز می‏زدِِِ


وخیزادم دراره چفت کردمِِ


کلوم پنجراره سفت کردمُِ


ماخواست بندای دلم اَ هم سوا شهُِ


چنان می‏زد که میشنفدم صداشهَُ


دروردم زود و دادم رونمارهَُِِِ


بشش گفدم قاقاقابل ندارهِِِ


پ پ پ پس بزن گیله دواقهََََ


درار مهتاب و روشن کن رواقهَُِِ


ازُم اسّاند و وازش کرد و دیدشِ


یواش دس برد بری تور سفیدشُِِِِ


دواقه پس که زد دیدم عجوزسَََِ


اَ اُ جنسای عتیقه‏ی باب موزسَِ


سیا برزنگی و دندان گرازهَِ


دماغش عینهو دوندوک غازهِِ


 اَ اُ ترشیده‏های عهد بوقهِ


اَزش هر چی برام گفدن دروغهِِ


فرنگ خانم حسابی منترم کردََُِِ


نیمیدانی چه خاکی بر سرم کردُ


چنان آزّاد زدم مغزم دوبمّهََُِ


 که هول اَ خواب پریدم جان عمّهِِ



ایران بیشترین تعداد افراد اعزامی به حج را در میان کشور‌های
مسلمان داراست. و البته جوانترین حجاج هم از ایران هستند...آیا تا بحال فکر کرده
اید که پولی‌ که از این طریق نصیب دولت عربستان میشود چقدر است؟ تولیت کعبه در
دستان خانواده سلطنتی عربستان است.
آیا تا بحال فکر کرده اید که پولی‌ که
ایرانیان و دیگر ملیت‌های مسلمان برای محرم شدن و رضای خدا خرج میکنند در نهایت صرف
چه چیزها و کارهأی میشود؟؟
آیا بهتر نیست که این پول صرف بازسازی ، و آبادانی ،
و فقر زدائی در کشور خودمان گردد؟؟؟با شما هستیم خانم و آقای محترمی که آرزوی محرم
شدن را دارید! لطفا یک بار دیگر به تصاویرنظر کنید...   



image

دل
خوش از آنیم که حج میرویم
 غافل از آنیم که کج میرویم

کعبه به دیدار خدا
میرویم 
او که همین جاست کجا میرویم

حج بخدا جز به دل پاک نیست
شستن
غم از دل غمناک نیست

دین که به تسبیح و سر وریش نیست
هرکه علی گفت که
درویش نیست

صبح به صبح در پی مکر و فریب
شب همه شب گریه و امن یجیب

image

image




image 

جنگ های صلیبی که شد آنها افتادند به جان ما , ما افتادیم به جان هم , مسیحی ها
و جهود ها یکی شدند , مسلمانها صد تا شدند , سنی به جان شیعه  ,  شیعه به جان سنی .
ترکی به جان ایرانی , ایرانی به جان عرب , عرب به جان بربر , بربر به جان تارتار و
... باز هرکدام تو خودشان کشمکش , دشمنی , بدبینی , جنگ و جدال ! حیدری , نعمتی ,
بالا سری , پایی سری , یکی شیخی , یکی صوفی , یکی امل , یکی قرتی ...نقشه جهان رو
جلوی خودت بگذار از خلیج فارس یک خط بکش تا اسپانیا از انجا یک خط دیگر تا چین ,
این مثلث میهن اسلام بود !


 یک ملت , یک ایمان , یک کتاب و حالا؟ مسلمانهای یک مذهب , یک زبان , یک محل ,
توی یک مسجد هفت تا نماز جماعت می خواندند. توی برادران جنگ هفتادو دوملت برپا شد
.. رفتند به سراغ قصه های مرده , خرابه های کهنه , استخوان های پوسیده .... خدا را
از یاد بردند خاک را به جایش آوردند .سر همه را به خاک بازی به خون بازی , فرقه
سازی , دسته بندی , به جنگ های زرگری به بحث های بیخودی به حرف های چرت و پرت , به
فکرها و علم های پوک و پوچ , عشق ها و کینه های بی ثمر , به گریه ها و ندبه های بی
اثر , به دشمن های عوضی , به خندهای الکی بند کردند . چشم ما را با لالایی خواب
کردند.فرنگی ها مثل مغول ها : " آمدند و سوزاندند و کشتند و بردند و ... " اما
نرفتند! . ما یا سرمان به خودمان بند بود و نخواستیم ببینیم یا به جانهم افتاده
بودیم و نتوانستیم ببینیم و یا اصلا برگشته بودیم به عهد بوق به جستجوی قبرها , باد
و بروت های استخوان پوسیده .. طلا هایمان را بردند و ما را فرستادند دنبال عصر
طلایی ..دنبال نخود سیاه.ملیت : نبش قبرمذهب : شب اول قبرحال : فراموشش کنزندگی :
ولش کنهزارو دویست سال پیش , پدر شیمی قدیم - جابر بن حیان - در کلاس " مسجد پیامبر
" نزد امام صادق (ع) , رئیس مذهب شیعه درس شیمی فرا می گیرد و هزار و دویست و پنجاه
سال بعد نزد پیروان پیامبر و شیعیان امام صادق (ع) درس شیمی در کلاس مدرسه حرام می
شود.هزار و دویست سال پیش ما برای اولین بار در یک کشور اروپایی -آندلس - بی سوادی
را ریشه کن می کنیم و هزارو دویست سال بعد بی سوادی جامعه ما را ریشه کن میکند.آنها
بیدار شدند و ما به خواب رفتیم .مسیحی ها و جهود ها یکی شدند و ما صد تا , آنها
پولدار شدند و زوردار و ما فقیر و ضعیف !و کار ما ؟ یک دستمان هم مشغول کشمکش های
قدیمی اند و نفهمیده اند در دنیا چه خبر شده است؟ یک دسته هم که فهمیده اند که دنیا
دست چه کسانی است , نشسته اند مثل میمون آدم ها را تماشا میکنند و هر کار آنها می
کنند اینها هم اداشان را در می آورند . در چشم اینها فقط فرنگی ها آدمند ! ادم
حسابی اند .. چون فرنگی ها پول دارند , زور دارند. ما ها دیگر فقیر شده ایم خوبی
هایمان هم حقیر شده اند و آنها که پولدار شده اند عیب هاشان هم هنر شده است  . انها
میخواهند همه مان و همه چیزمان را میمون بار بیاورند ...استادهامان را , شهر هامان
را , خانواده هامان را و ... و حتی بچه هامان را !آنها فقط از یک چیز می ترسند که
ما دیگر از آنها تقلید نکنیم . چطور می شود که از انها تقلید نکنیم ؟ وقتی بتوانیم
خودمان را بفهمیم . آنها فقط از فهمیدن تو می ترسند . از تن تو هر چقدر هم که قوی
باشد ترسی ندارند. از گاو که گنده تر نمی شی , می دوشنت , از خر که قوی تر نمی شی ,
بارت میکنند , از اسب که دونده تر نمی شی , سوارت می شن ! آنها از فکر تو می
ترسند.اینه که بزرگ ترها که فکر دارند فقط به چیز های بی خود فکر میکنند , بچه ها
را هم باید جوری بار بیارند که هر کاری یاد بگیرند فقط و فقط فکر نکنند 1 بچه هایی
باشند نونور , تر و تمیز , چاق و چله , شاد و خندان , اما ... ببخشید ! از چه راه ؟
از این راه که عقل بچه هامانرا از سرشان به چشمشان بیاورند . چطوری ؟ با روش آموزش
و پرورش آمریکایی , سمعی و بصری ! یعنی فقط باید چشمات کار کنند , یعنی فقط باید
گوشهات کار کنند چرا؟ برای اینکه آن چیز هایی را که پنهان می کنند نبینی . برای
انکه آن کارهایی را که یواشکی و بی سرو و صدا می کنند نشنوی .آنها هر چه می برند و
می ارند هم پنهانی است و هم بی سرو صدا .. اما بچه های ما , گربه سیاه دزد را که از
دیوار بالا می رود از پنجره تو می آید را هم می بینند و هم صدای پاهای نرم و بی
صدایشان را می شنوند , آری بچه های ما همه چیز را می فهمند حتی جهان را , همه چیز
جهان را , حرکت همه چیز را , پوچی را , معنی را , دنیا را , آخرت را , برای خود را
, برای خلق را , برای خدا را , حتی شهادت را و ... توحید را ..یک جلوش تا بی نهایت
صفرها را ...


 


 از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!


 در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است


 و هر زمزمه ای بانگ عزایی


 و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...


 در هراس دم می زنم


 در بی قراری زندگی می کنم


 و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است


 من در این بهشت ،


 همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.


 "تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی"


 "کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"


 دردم ، درد "بی کسی" بود







وقتی جوانه های امیدم که با سیلاب سختی ها نابود
میشوند


یا با خشکی های نا امیدی می خشکند
یا با عناد نا
اهلان پایمال میشوند


به تو می
اندیشم

********************
وقتی نمیدانم دل دارم یا آن را به دست
خود در یکرنگی رنگ لباسم گم کرده ام
وقتی وجودم سراسر تشنگی است و هر جرعه مرا
تشنه تر میکند
وقتی سردی بدنم از سردی صبحگاه پیشی میگیرد


به تو می
اندیشم

********************
آن هنگام که مرا بی فکر و ابله
میخوانند
آن هنگام که مرا یک قاتل مطیع میپندارند
آن هنگام که کاستی را باید
از نیمه ی پر ، پر فرض کرد
به تو می
اندیشم

********************
وقتی که نمیدانم بر غربت خود بگریم یا
غریبی حسین
وقتی که عقل افسار نهایت را در دست وسوسه نابودی میدهد
وقتی تنها
راه روشن همانست که میتوان دید


به تو می
اندیشم

********************
وقتی که در قهقه های اطرافیان چشمانم را
میپوشانم تا بتوانم آسوده گریه کنم
و در سیل اشک هایشان جایگاهم را بلند تر
میبینم


به تو می
اندیشم

سینه ها جای محبت همه از کینه پر است


هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را گرم،


پاسخ گوید.


نیست یک تن که در این راه غم آلوده عمر قدمی،


راه محبت پوید.


هر زمان بر رخ تو هاله زند ، گرد شکست


به که باید دل بست !


به که شاید دل بست !


خنده ها می شکفد بر لبها ، تا که اشکی ،


شکفد بر سر مژگان کسی


همه بر درد کسان می نگرند،


لیک دستی ،نبر ند از پی درمان کسی


از وفا نام مبر ،آنکه وفا خواست کجاست؟


ریشه عشق فسورد،


واژه دوست گریخت !


سخن از دوست مگو،عشق کجا !


دوست کجا!


خط پیشانی جمع ، خط تنها ئیهاست


همه گلچین گل امروزند،


در نگاه من و تو حسرت بی فردایی است


به که باید دل بست !


به که شاد دل بست!


نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد ،


نقشه شیطانی است


در نگاهی که ترا وسوسه عشق دهد،


حیله ایی پنهانی است


زیر لب زمزمه شادی مردم بر خاست،


هر کجا مرد توانایی ، بر خاک نشست


پرچم فتح بر افرازد، در خاطر خلق


دست گرمی که زمهر ،بفشارد دستت در همه،


شهر مجوی


گل اگر در دل باغ ، بر تو لبخند زند بنگرش،


لیک مجوی


لب گرمی که ز عشق بنشیند، بر لبت


به همه عمر مخواه


به همه عمر مجوی !


سخنی کز سر راز ،زده در جانت چنگ،


به لبت نیز مگوی


چاه هم با من و تو بیگانه است!


نی ، صد بند برون آید از آن،


راز تو فاش کند !


درد دل گر به سر چاه کنی ، خنده ها بر سر تو،


دختر مهتاب زند


گر شبی از سر غم آه کشی ،درد اگر سینه ،


شکافد نفسی بانگ مزن


درد خود را به دل چاه مگو ! ،


آسمان با من و تو بیگانه است


عشق و فرزند و در و بام و هوا ،بیگانه !


خویش در راه نفاق ، دوست در کار و فریب !


آشنا بیگانه!


شاخه عشق کجاست ؟


آهوی مهر گریخت ، تار پیوند گسست .


به که باید دل بست !


به که شاید دل بست !





دوبـاره حـیـف  ... آن نگاه کال من تمام شد
 
                              
تـمـام لـحـظـه هـای بی مثال من تمام شد

 
مـن آن پـلـنـگ روسیاه چشم همچو ماه تو
 
                        
 کـه چشم خود تو بستی و هلال من تمام شد

 
رسـیـدنـم بـه تـو محال بود و حال من ولی
 
                                
 رسـیـده ام ... تو رفتی و محال من تمام شد

 
بـرای بـا تـو بـودنـم بـهـانـه ام سؤال بود
 
                              
ولـی دگـر بهانه چه ؟! ... سؤال من تمام شد  

 
فـقـط بـه فـکـر زنـدگی برای با تو بودنم
 
                                
   بـیـا کـه فـکـر می کنم زوال من تمام شد

 
مـجـال مـن برای زندگی تو ایی پگاه عشق
 
                                
   ولـی مـرا شـکـستی و مجـال من تمام شد

 
تو مثل واقعیتی برای من ، ولی چه سود ؟! ...
 
                                
       مـن از خـودم پـریدم و خیال من تمام شد




اون روزا یادم میاد 
که دلم تنهای تنها توی یک شهر غریب
هی بهونه میگرفت شکوه میکرد 
اون روزا یادم میاد
که دلم یه جایی بود پیش کسی 
که خودش هیچ نمیدونست که چه قد دوسش دارم
اون روزا یادم میاد که دلم یه حسی داشت حسی غریب 
حسی که بهم میگفت ، تو اونو دوسش داری 
اما دل یه جورایی فرار میکرد
اون روزا یادم میاد 
که صداش تو گوش من قصه زندگی رو زمزمه کرد
یادمه اون برق آشنای چشاش
که مث تیر چشامو نشونه کرد 
دلمو ازم گرفت ، و اونو زندونی کرد
اما یه روزی رسید ، دیگه دل تاب نیاورد
قفل زندونو شکست 
و بهش گفت که چه قد دوسش داره 
آخه دل یه تشنه بود اما نه مثل همه 
تشنه ای بود که دلش عطش میخواست 
عطش عشقی که توش غرق بشه 
عطش عشقی که آتیش بزنه وجودشه 
اما اون وقتی شنید همش از مرگ میگفت 
مرگ عشقی که میشد دنیامو روشن بکنه 
اون فقط سختیای راهو نشون من میداد 
ولی هیچ چاره نیود 
چون دیگه دوسش نداشتم 
اون برام بت شده بود
بتی که پرستشش ، عطش عشقو بهم هدیه میکرد
اما اون انقدر از مرگ میگفت ، تا که من از این عطش خسته شدم
چون میدیدم که نگاهش داره آزارم میده 
ته لبخندای گرمش همیشه یه ترسی هست 
که میخواد بهم بگه 
دیگه بسه بت تو مال تو نیس ، مال همس 
نازنینم حالا من منتظرم 
منتظرم تا تو بیای 
بیای و قشنگیا رو توی این دنیای پوشالی به من هدیه کنی 
آخه من دلم میخواد اوج بگیرم 
برسم به شهر عشق به جایی که 
کسی باشه قصه تنهاییامو بشنوه 
نازنین منتظرم
نازنین منتظرم

البته این مال اون وقتاس که جقله بودم

بی‌تو ندیده‌ام گل سرخ بهار را


هم سبزه‌ها و منظره ی جویبار را


هر صبح در مقابل سجّاده می‌نهم‌

محراب ابروان قشنگ نگار را

با آرزوی لحظه ی دیدار، می‌خورم‌

شلاّق رفت‌و آمد لیل و نهار را


بر من بریز ای گل رنگین‌کمان مهر


یک قطره از طبیعت سبز بهار را

تأخیر وعده‌های تو لبریز کرده‌است‌

پیمانه‌های صبر و دل بردبار را


زندگی شوق رسیدن به همان
فردایست
که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی و نه در فردایی
ظرف امروز پر از
بودن توست
زندگی را دریاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد