شعر











عشق در حیطه ی فهمیدن ما نیست، بیا
برگردیم


آسمان پاسخ پرسیدن ما نیست ، بیا برگردیم


 


گریه هامان چقدر تلخ، ببین ! رنگ ترحّم دارد


تا زمین دشمن خندیدن ما نیست، بیا برگردیم


 


باغ از فطرت این جاده پر از بوی شکفتن ها، حیف


شمّه ای مهلتِ بوییدن ما نیست، بیا برگردیم


 


بال سنگین سفر میشکند وای ملال انگیز است


هیچ کس منتظر دیدن ما نیست، بیا برگردیم


 


مثل گنجیم گران سنگ پر از وسوسه هاییم ولی


دزد هم مایل دزدیدن ما نیست ، بیا برگردیم


 


خودمانیم ببین! ما دلمان را به دو قسمت کردیم


عشق در حیطه ی فهمیدن ما نیست؟! بیا برگردیم.



*************


ما که آن موقع سر در نمی آوردیم . شما قضاوت
کنید که آیا برگردیم؟


سن و سالی نداشتیم که





 

آدمیزاد عجب که موجود عجیبی ست!
همواره در زمان گذشته سیر میکنیم و با
"گذشته" زندگی میکنیم و همواره هم
به طرز غریبی اصرار داریم زندگی در "گذشته"
را نفی کنیم و طرفدار پر و پا قرص زندگی
در "حال" و "دم" را غنیمت شمردن
باشیم!
انگار نمیخواهیم باور کنیم که خط کش زندگی امروز ما بر طبق معیار ها ی
دیروز اندازه میگیرد.. 

تجربه های خوب.. الگو می شوند و ما را با ته مانده
مزه ی ترش و شیرینی در دهان رها میکنند
و بعد از آن هر آنچه به دهان آید آن مزه
نیست! و ما روز در پی روز- همانها که اسمشان را امروز و فردا میگذاریم- سرگشته و
گیج در پی تکراریم.. تکراری که تکرار نمیشود..

 تجربه های بد هم اما الگو
میشوند..حس سوزش و درد  ..با ترس و احتیاط و محافظه کاری و با پیش قضاوتی ها ..هر
روز و هر روز .. امروز و فردایمان را واکسینه میکنیم از ترس ابتلای
دوباره..

 اشکال اینجاست که ما نمیدانیم "گذشته" از چه تاریخی به قبل اسمش"
گذشته" است!
به جای : امروز فردایی ست که دیروز در انتظارش بودیم!
شاید بهتر
است بگوییم : امروز دیروز ی ست که فردا می آید!








نگاهی نو
به افقی نو
از پنجره ای نو
در
خانه ای نو

من ی
را نو می
کند

آیا؟


*************************
پی نوشتی :
بگذار هر
چه قدیمی است.. هر چه که بوی کهنگی و نا میدهد.. رختش را جمع کند واز زندگی ما
برود...
بیا ترس های تکراری را توی یک جعبه بگذاریم و درش را برای همیشه قفل
کنیم...

بیا از چیزهای جدیدی بترسیم..
از چیزهایی که قبلا نمی ترسیدیم.

بیا بترسیم از اینکه دقیقه های لذت بحش زندگی مان را بیهوده تلف کنیم.

بترسیم از اینکه لذت امروز را فردا ببریم.
 بترسیم از اینکه خودمان را از
دست بدهیم..نه دیگری را!



بیا خودمان را ..انگیزه هایمان را... شوق و شور و
لذتمان را در دیگری پیدا نکنیم..
آن وقت .خود انگیزه می شویم.
خود شور و شوق
می شویم.
و همیشه خودمان باقی می مانیم و تبدیل به چیزی نمی شویم که دوستش
نداریم.


بیا در دنیای قاعده ها..
استثناء را زندگی کنیم ...





دوباره آینه آبادهای تکراری


سکوت و تلخی فریادهای تکراری


                                 عروس های خیالی کنار حجله ی مرگ


                                 در التماس به دامادهای  تکراری


برای هضم غذاهای مرگ مجبوریم


به صرف کردن سالادهای تکراری!


                               و عشق واژه ی پایان زندگی  می شد


                               ...و عشق ضربه ی جلادهای  تکراری


شبیه مزه ی شیرین زندگی هستی


و من شبیه به فریادهای تکراری


                            گذشتی از همه اردیبهشت های  سیاه


                           به سوی غربت خردادهای  تکراری


برای خاطره هایم هنوز در وزش اند


به سمت آینه ها بادهای تکراری...





 


 


چه لحظه ها که نشستم در امتداد
خودم


چه دردها که کشیدم از اعتماد خودم


چه روزها که به دنبال سایه ام بودم


همانکه نیست همیشه در امتداد خودم


چه طرح ها که کشیدم به روی بوم غزل


ز بازتاب نگاه تو با  مداد خودم


  اگر به مکتب چشم تو معتقد ماندم


 هزار طعنه شنیدم از اعتقاد خودم


به نخ کشیده ام امشب سیاه چشم تو  را


و سوخت دار و ندارم از اعتیاد خودم


چه زود میروم اما به سمت تنهایی


چه دیر میرسم اما خودم به داد خودم


دگر به یاد ندارد مرا کسی جز خود


و میروم پس از این لحظه ها ز یاد  خودم









از  بهانه‌های خود عبور می‌کنم‌


روی  اولین صندلی
باغ بوی علفهای نم‌خورده را می‌گیرد
اینجا همیشه کلاغها  هستند
  کلاغهای دربه‌در نه شکل من‌
نه شکل هندسی تو امروز  آواره‌ام‌
  آن‌قدر که مزه ی سیب را نمی‌فهمم‌
تو شانه‌هایت  نمی‌لرزد
 
مهم نیست‌ امروز کدام درخت به بلوغ می‌رسد
و سیب سقوط  می‌کند
و گلهای دامن دختر مشوّش می‌شود
 
صندلی روبه‌رو   کاش برای تو  بود
انبساط نبودن‌   تا گلوگاه درخت بالا می‌رود
و در یک صدا متلاشی  می‌شود
بوی تند علفها کلاغها رفته‌اند
صندلی روبه‌رو خالی است‌...



سـیـگــار مـن از آخـرین پک شعر می گـوید

 

بـا یـک نـگـاه سـرد و نـازک شـعـر می گوید

 

 

" فــردا " بروی ریـل فـکر " شب " قلم مـی زد
« بینا حـتـی بـی تدارک شعر می گوید »

اینجا همیشه پنجره خواب است ، گلدان هم ...

اینجا خـــدا هـم بــی تـحـرک شعر می گوید
مـردی بـه روی صـنـدلـی بــا سرفه های غـم

از رفـتـن و از قـلـب نـازک شـعر مـی گـویـد

 ماه " کـنـارش ساده می رفت و نمی خندید

چشمان " بینا" از خودش رک شعر می‌گوید
 

دودی هـوای صـندلـی را حـبـس کـرده تـا ...
 

" بینا " درون آخـریـن پک شعر می گوید








کنده‌کاری می‌کنم نقش ترا
بر بوم شعر‌هایم
 
پیشانی‌ئی که خدا را به ستایش وا می‌دارد
 
ابروانت  وارونه لبخندهای ماه‌اند
  
                             برفراز               
 خورشید‌هایی در حال طلوع‌
 
لبانت همزاد توت‌های باغ کودکی‌ام
 
با شوق در کودکی‌ام غوطه میخورم






ای آن که تو را سیب و غزل نام نباشد

جز جرعه‌ای از چشم تو در جام نباشد

این جرعه ی آتش‌زده را هُرت کشیدم‌

حالا جـــــــــــــــگر پاره‌ام آرام نباشد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد