فردوسی...






 


فردوسی


 


 شنیدم که یک روز با
جیغ و داد


 چنین
گفت فردوسى پاکزاد:
(1)


 ایا
شهرداران تهران زمین 


 چرا
غافل از من شدید این چنین‏


 من
این جا غریبم، تک و بى کسم


 نباشد
به جز دود و دم مونسم‏


 اگر
چه ابوالقاسم طوسى‏ام


 اسیرى
به میدان فردوسى‏ام‏


 من از
بس سر پاى استاده‏ام


 ز کول
و کمر سخت افتاده‏ام


 گرفتار  واریس شد پاى من


 به
جان شما خیس شد، جاى من


 ز
باران و از گردش آفتاب


 کشد
موش از پشت بنده سه قاب


 چنان
سیخ بر جاى خود مانده‏ام


 که گویى بر این خلق فرمانده‏ام


 بر
این مال خرها و دلال‏ها


 که
این جاست  پاتوقشان سال‏ها


 بر
این مردمانى که بالاتفاق


 سر و
کارشان: پول و ارز قاچاق


 شده
جنگ رستم و اسفندیار


 مبدل به جنگ یورو
با دلار


 چه
جویى نشان از دلیران جنگ


 از
این خلق معتاد افیون و بنگ


 به
جاى جم و خسرو و داریوش


 عتیقه
خر و زیر خاکى فروش


 به
جاى صداهاى کوس و دهل


 به
گوش آید آواز بوق اوتول


 اگر لایق شهرداری
بدی (2)


 مرا کی چنین
روزگاری بدی؟


 بسى رنج بردم در
این سال سى  (3)


 ز بوی
بد اگزوز تاکسى


 ز سکلت سواران ریز
و درشت


 یکى پشت زین و یکی
زین به پشت (4)


 ز دود و دم کامیون
دارها


 دو چشمان من کور شد
بارها


 ز بس دود از هر طرف
خورده ام


 گرفتار درد سل و
سرفه ام


 ز بوق تریلى دو
گوشم به درد


 چون کوس سواران به
گاه نبرد


 مپندار شب‏ها من
آسوده‏ام


 که تا بوده است این
چنین بوده‏ام


همه شب نمایند
ادرارها


جلو پاى من کامیون
دارها


 چو فردا بر آید
بلند آفتاب


 دوباره من و حال و
روز خراب (5)


 


  


 


 الا
شهرداران تهران زمین


 بیایید و بالا زنید آستین


 بسازید یک سایبان بلند


 که از
باد و باران نیابم گزند(6)


 نگویم
مرا پشت اسبم کنید


 به  میدان تجریش نصبم کنید


 اقلاً
شب عید شادم کنید


 به
یک قوطى رنگ یادم کنید


 


 


{1  - چه خوش گفت فردوسى
پاکزاد - که رحمت بر آن تربت پاک باد (سعدى)  }


{2  -
اگر زاده‏ى شهر بانو بدى - مرا سیم و زر تا به زانو بدى
(فردوسى)}


 


{3  - بسى رنج بردم درین
سال سى - عجم زنده کردم بدین پارسى (فردوسى)  }


{4  -
چنین است رسم سراى درشت - گهى پشت بر زین گهى زین به پشت (فردوسى)
}


{5  - چو فردا بر آید
بلند آفتاب - من و گرز و میدان افراسیاب (فردوسى) }


{6  - پی افکندم از نظم
کاخى بلند - که از با
د و باران نیابد گزند (فردوسى)}






 یاد این وقتا به خیر  


 


این نمایی از آبشار گنج نامه هستش که یخیده 



  



امروز هم گذشت .  


مثلا جمعه بود و ما خونه بودیم . از صبح که بیدار شدم و یه دوش گرفتم و صبحونه
خوردم تا الان که اومدم نت دائماً در حال ترجمه بودم . دیگه حالم داشت بد می شد که
اومدم اینجا . 


اینقدر هوا گرم شده که انگار داریم آب پز  می شیم . مثلا اینجا قدیما هوا خنک
بود ، ولی انگار تب گرمای اروپا به اینجا هم رسیده . 


ولی یه تفاوت این وسط هست که اونجا تمامی امکانات رفاهی و ... وجود داره اما
اینجا ... بماند . نا شکر نباشیم که همین را هم از دست ندهیم .  


عید نوروز که به همراه دوستان در منطقه بشاگرد هرمزگان (مرز هرمز گان با سیستان)
بودیم هم اینقدر شکر بجا آوردیم که در شهر زندگی می کنیم و از امکاناتی چند بهره می
بریم . 


در عید نوروز دمای هوای آن منطقه نزدیک 40 درجه بود و اما فکر کنم .... 


خدایا به داده و نداده ات شکر . 


امروز 2بار دوش گرفتم اگه مسئله کم آبی و اسراف نبود باور بنمایید که دلم
نمیخواست از زیر دوش کنار بیام . 


به هر حال گرما چیزیست که من باهاش کنار نمیام. 


خدا به داد اهواز و قم و ... برسد. 


فردا هم گویا عید است و باور کنید نمیدانم برای چه ؟ 


کسی هم اینجا نیست که بپرسم ، اما پیشاپیش عیدتان مبارک ، خواه عید نوروز ، خواه
نیمه شعبان و ... و یا پیروزی هسته ای ....






 




امشب تو بهانه ی من باش‌


    ای پرنده
ی کوچک‌!


و لبخند که می‌زنی‌...


من اگر خدا بودم‌


سکوت را به شب می‌دادم‌


غم را به انسان‌


موسی‌َ را به بنی‌اسرائیل‌


و تو را برای خودم نگه می‌داشتم‌


من اگر خدا بودم‌


تو را روی اِوِرست بنا می‌کردم‌


امشب تو بهانه ی من باش‌


    ای پرنده
ی کوچک‌


شاید دچار ترانه‌ای شوم‌...




  


 

می‌خوابم‌ تا  دغدغه‌های جهان را نچشم‌  


تا در ورای آسودگی به جست‌وجوی همه بگردم‌  

من در انتهای آن‌سوی مستی‌ام‌  


  بگذار بخوابم‌ 


   ساعتها، ساعتها حرفی نیست‌  

     سالها می‌خوابم‌..


 


غافل از این که کوچه ی عشقت شلوغ شد


گفتم به خود که مال منی‌، این دروغ شد 


رفتم زیارت و به تمنّای روی تو


افروختم چراغ‌، ولی بی‌فروغ شد 


دردا که این محبّت آغشته با جنون‌


بدنام پرهیاهوی فکر و نبوغ شد 


پایان این تهاجم میمون و دلپذیر


آغاز پرتلاطم فصل بلوغ شد... 






چون زلف تو ام جانا
در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و
سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من
دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو
جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و
بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و
بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در
پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا
مانی
در سینه سوزانم مستوری و
مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و
پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه
پردازی
من سلسله موجم تو سلسله
جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد
دل
داغی که نمی بینی دردی که نمی
دانی
دل با من و جان بی تو نسپاری و
بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و
بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت
؟
روی از من سر گردان شاید که
نگردانی...
















The water's funeral march 
on hands of
stone 
proclaims the sure death of the spring
Where does the lover spring 
die?
There... 
where golden fishes bloom
Passing the night 
oh! the saddest song 
where
are you?
The tired moon 
the passerby reads the moon's
thought 
in the stream




 


 


سلام ای مهربانم،یارجانی                    تمام
هستیم،عمرم،کجایی؟            


رهی از دوریت حیران و نالان                     بیا  ، برگرد، 
مردم از جدایی...   







 


گم گشته خاطرات تو
در ردّ پای برف‌


دیدی چه کرد سادة
من‌! بی‌وفای برف‌ 


امسال با قدوم خودت
باز حک بکن‌


بر انجماد سنگی این
دل به جای برف‌ 


می‌گفت قاصدک که
ملولی و شایدم‌ 


رفته است از دیار
شما هم صفای برف‌ 


این داستان کهنة
سهراب خواندنی است‌


در ازدحام تازه‌شدن
در صبای برف‌ 


امسال نامه‌های مرا
از دلت بگیر


خورشید خوانده شعر
مرا در عزای برف‌... 



  



دیدمش صبح که از
کوچة ما رد می‌شد


و پس از هر قدمی
گیج‌، مردّد می‌شد 


مانده بود این که
بماند، برود، امّا رفت‌


و مه صبح که بین من
و او سد می‌شد 


او به اندازة تنهایی
من دور از من‌


او چنین رفت و چنان
شد که نباید می‌شد 


با همان چادر مشکی‌،
چمدانی نه بزرگ‌


می‌گذشت از نظر و
حال دلم بد می‌شد 

گفته بود این که سه
ماهی به سفر خواهدرفت‌

عدد از روی نود رد
شده و صد می‌شد 

من سه بار این نودِ
صدشده را طی کردم‌


بعد از آن‌، مرگ که
بعلاوة سیصد می‌شد... 

این ایستگاه سوّم و لبریز آدم
است‌


ساعت دوباره شش شده‌، امّا کسی کم
است‌ 


هُل می‌دهند عالم و آدم در این
میان‌


یک پیرمرد گفت‌: برو! صندلی کم
است‌ 

این بار چندم است که او دیر
می‌کند


یا صبح‌ِ زود رفته و حالا «مقدّم‌»
است‌ 


حالا سوار یک اتوبوس
قراضه‌ام‌


بازار چشمهای تماشا فراهم
است‌ 


یک صندلی‌ّ کهنه مرا در خودش
نشاند


یک صندلی که مثل خودم گنگ و مبهم
است‌ 


بر او نوشته‌اند به خطّی خراب و
زشت‌:


در این زمانه عشق‌، خدا، پوند و دِرْهَم
است‌ 


صد ساربان ترانه و لبهای خشک
من‌


شیخی به طعنه گفت که‌; آقا، محرّم
است‌ 


 خواب و
خیال آمد و در من عبور کرد...


آقا، بلند شو! تَه‌ِ دنیا، «مقدّم‌»
است‌ 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد